باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

باربدي آقا

نامه نگاري

شب يهو به بابايي گفت: يه كاغذ به من بده و بابايي بهش كاغذ و قلم داد. گفت: مي خوام نامه بنويسم. بابايي گفت: براي كي؟ گفت:براي خاله مريم. بابايي پرسيد: چي مي خواهي بنويسي؟ گفت: مي خوام بنويسم خاله مريم بازم مي يام خونتون. خلاصه كه زنگ زديم خونه مامان بزرگ و به خاله مريم گفتيم كه باربدي آقا چكار كرده و اونم مثل هميشه كلي قربون صدقه باربدي آقا رفت. خواستم اينو بگم كه پسرم علاوه بر استعدادهاي ناشكفته ديگش، استعداد نامه نگاري به دخترها رو هم داره ...
29 آذر 1390

حافظه

شب داشتم باهاش بازي مي‌كردم كه بهش گفتم كه دوست داري بريم خونه چيستا خانم . گفت: نه اونا بيان. گفتم: نه هدي خان گفته ما بريم. با ناراحتي گفت: نه اونا بريم آخه ما بريم چيستا خانم جيغ مي كشه. (اين موضوع بر مي گرده به فروردين 89 ما رفته بوديم خونه چيستا خانم كه ايشون از ذوقشون جيغ كشيدن و باربدي آقا گريه كرد و ترسي د الا ولله بايد بريم خونمون.) ايول حافظه. شاخ در آوردم كه چجوري يادش مونده. خلاصه كه دليلي شد براي چلوندن باربدي آقا. ...
28 آذر 1390

باطري

با كادو هدي خانم و كلي پازل رفتيم خونه مامان بزرگ. بعد از شام با دايي احد و مامان بزرگ رفتند پيش مجتبي. دايي احد اومد و تعريف كرد و گفت: باربدي آقا رفته از تو كشوي مجتبي چهار تا باطري برداشته و آروم در گوش دايي گفت دايي احد الاغم (يكي از اسباب بازيهاشه) باطري نداره. (يعني ببريم خونمون.) كلي آبرو ريزي ولي حسابي خنديدم. همين مونده بود پسرم از خونه مردم باطري برداره. ...
26 آذر 1390

ماشين

صبح بابايي رفت براي فروش پرايد. خلاصه كه با باربدي آقا كلي بازي كرديم و ساعت حدود دوازده بود كه به بابايي زنگ زدم بگم كه فروش رفت يا كه بابايي گفت فروخته و داره مي ياد خونه. نگو باربدي آقا گوشش پيشه منه و يهو با بغض و درحاليكه چشماش پر از اشك بود گفت: مامان لعيا ماشينمون رو فروختي ديگه چجوري بريم هايپر؟ بغلش و كلي آرومش كردم و گفتم كه اون يكي تو پاركينگه و آروم شد. تا شب هم تو خونه بوديم و خوش گذشت. اين روزها افتاده دهنش مي گه «گولاخات نمي شنوه؟» به زبان آذري يعني «گوشات نميشنوه» ...
25 آذر 1390

مهموني

چيستا خانم و خانواده محترمشون خونمون بودن خيلي بهش خوش گذشت. از صبح كه بيدار شده بود همش مي گفت كي مي يان؟ چرا نمي‌يان؟ خلاصه كه خيلي بهش خوش گذشت. هدي خانم هم براش يه اسباب بازي خريده بود كه قلاب ماهي گيري بود و 4 تا هم ماهي داشت. آهنربايي بود باهاش ماهي مي گرفت. ماهم براي چيستا خانم يه بلوز خريده بوديم. بهش ياد دادم كه بزارش تو اتاق بعداً به چيستا خانم بده ولي تا چيستا خانم اومد فوري نه سلام نه عليك داد بهش. بعدشم كه عمو رشيد اومد گفت: چيستا خانم برو به بابايي بگو خسته نباشي. بعد باربدي آقا بلند گفت: بلوزتم بهش نشون بده. اصلاً آبرو بره پسرم. روز خوبي بود. راستي اولين بار بود كه باربدي آقا گوشت كبابي خورد. خدا رو شكر ...
24 آذر 1390

تخت

صبح بعد از شستن صورتم بابايي گفت باربدي آقا رفت تو تخت خودش.ساعت 11 زنگ زدم خونه گفتم: چرا رفتي تو تخت خودت؟ گفت: آخه خودت گفتي اگه تو تخت خودت بخوابي برات يه تخت نو مي خرم. (واقعاً هم خودم گفتم.) بعد از كلي قربون صدقه رفتنش بهش قول دادم كه اگه رفتيم خونه جديد حتماً تخت نو براش مي خرم. بعد از ظهر تو راه يهو كلي دلم براش تنگ شد خيلي خيلي خيلي روز خوبي نبود چون امروز رئيسمون به همكارم گفته كه ما همش با هم حرف مي زنيم. يكي نيست بگه ببخشيد پس كارها رو كي انجام مي ده. لابد اجنه. كلي اعصابمون خرد شد. شب هم بازهم با هم پازل بازي كرديم. ...
22 آذر 1390

خواب

صبح ساعت ده و نيم بيدار شده بود. بابايي اومد دنبالم و با هم رفتيم دنبال باربدي آقا بعدشم خونه مامان بزرگ. چون بابايي مي خواست بره حجامت. كلي با هم پازل بازي كردم و خودم كلي ذوق نمودم. تو راه گفت: رفتيم خونه والاس و گروميت ببينم (اسم يه كارتونه) گفتم باشه. ساعت يازده و ربع  تو راه خونه تو بغلم خوابش برد. تو خونه داشتم لباساشو عوض مي كردم كه تو خواب و بيداري بود كه گفت: والاس و گروميت نديم ها. گفتم: صبح مي بيني. انگار كه بهش برخورده باشه. فوري بيدار شد و الا و للله بايد الان ببينم و خوابم نيمياد. كه با قصه تعريف كردم بابايي و من نميدونم دو تايي كي خوابمون برد.اصلاً نمي دونم چكار كنم كه حداقل زودتر از 12 بخوابه. ...
21 آذر 1390

پازل

روز يكشنبه 13 آذر خونه مامان بزرگ: دو روزه كه شعر «يه روزي آقا خرگوشه پريد ... » مي خونه شب يهو گفت: «يه روزي آقا ماشينه  رفت دنباله يه تراكتور   تراكتور پريد تو پاركينگ   ماشينه گفت آخ» خيلي خوشم اومد از اينكه ارتباطا رو اينقدر خوب مي‌دونه و شاعره ديشب باربدي آقا و بابايي با هم بازي مي كردند، منم مثل هميشه در آشپزخانه بودم كه يهو داد بابايي آآآآآآآآآخ. داستان از اين قرار بود كه باربدي يه چكش چوبي داره اومده عروسك هاي پت و مت رو بزنه كه خورده بود توي زير چشم بابايي. بعدشم چكش رو بابايي پرت كرد رو كمد و منم دست پسرم رو گرفتم و با حال قهر از تو اتاق اومديم &...
21 آذر 1390

جيك جيك

شب رفتيم خونه مامان بزرگ بعدشم ساعت 1 شب رفتيم خونمون. تا رسيديم برگشت گفت: من بخوابم شما مي‌ريد اداره. شايد اين هزارمين باره كه اين حرف رو مي‌زنه. هميشه فكر مي‌كنه كه تا مي خوابه ما مي ريم ادره. بازهم براش توضيح دادم كه نه، ما صبحها مي ريم و كلي غصه. خدايا چكار كنم نمي دونم. بعد شروع كرد به جيك جيك كردن و گفت من جوجوام مامان لعيا تو هم مرغي (چون مامانه جوجويي). به بابايي هم گفت خروس. بعد همه حرفامونو با جيك جيك مي زديم. با جيك جيك بهش فهموندم كه بريم بخوابيم. بعد اونم با جيك جيك بهم گفت: نه، كارتون ببينيم.  كلي خنديدم و ساعت حدود يك ربع به دو خوابيد. ...
11 آذر 1390

بدون عنوان

صبح بيدار شد يهو بهم با بغض گفت: مامان لعيا پيشم مي موني؟ كلي ناراحت شدم و گفتم : آره مامان نگران نباش. امروز و فردا پيشتم. بعدشم يكم صبحونه خورد و خونه رو جارو كرديم و بابايي رفتيم خونه مامان بزرگ. بابايي با دايي رفت جايي و ما مونديم خونه. كلي شلوغ كرد. خاله مريم داشت پياز خورد مي كرد. باربدي آقا ديد چشماش داره مي سوزه. رفت عينك جوشكاري اسباب بازيشو زد و وايساد دم دره آشپزخونه و گفت ديگه چشمام نمي‌سوزه. بعد گفت: گلوم هم مي سوزه. خاله بهش گفت: خب برو تو اتاق. بعد خودش گفت: نه، خب دهنمو مي بندم.(انگار مجبوره). خاله مريم داشت كار مي كرد. باربدي آقا فكر كرد من دارم كار مي كنم. اومد پيشمون و داد كشيد: تو با اون دست فلجت داري كار مي كني؟ گ...
10 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد